بسمه تعالی
مقدمه:
به نام یاد آنکه یادی از خود بردلم افزود
به نام آنکه این داستان را بر ذهنم افزود
چو او باشد، در این دنیا دگر یاری نخواهم
چو او رونق داستان سرایی را برای عاشقان افزود
در این داستان نباشد جز تخیل ساختن
چو دلم عاشق بود عشق برایی افزود
------------------------------------------------------------------------------
بی صدا ، تاریک ، ترسناک و.......... کلماتی که در آن شب غیر من هم اگر در این موقعیت بود وحشتناک بود.
سفری بدون مشورت با خانواده نمی دونم چرا پدرم ناگهان این تصمیم را گرفت به هر حال داخل این ماشین با این موقعیت و رانندگی کردن پدرم برای من وحشتناک بود بخصوص درختان کنار جاده که مانند جانوران وحشی انگار به آدم نزدیک می شدند و می خواستند آدم را بگیرند.
ناگهان پدرم سر دو راهی ایستاد مثل اینکه اشتباه آمده بود امّا نه سر تابلو به سمت راست را ورود ممنوع نوشته بود البته با کمی خط خردگی امّا سر تابلو سمت چپ هم با کمی خط خوردگی نوشته بود(ادامه ی راه شما) اصلاً ننوشته بود که به کدام شهر یا روستا و چند کیلو متری آن هستیم؛ فقط نوشته بود(ادامه راه) تعجب کردم کمی مرموز بود.
پدرم به حرف تابلوی سمت چپ گوش کرد و از سمت چپ ادامه ی راهش را رفت ، وقتی کمی جلوتر رفتیم من نگاهم به پشت همان تابلو خیره رفت که نوشته بود پیچ اشتباهی شک من نسبت به راهمان بیشتر شد.
به پدرم گفتم:( پدر ، راه را اشتباه نیامدی )؟ با کمی مکث و خستگی که در صدایش بود گفت:( نمی دونم عزیزم اگر اشتباه آمده باشیم ، دوباره بر می گردیم و راه سمت راست را ادامه می دهیم).
|